ستاره دریایی

ستاره دریایی

زن همسایه تنش را میفروشد و من کتابهای قدیمی ام را بین ما فاصله زیاد نیست هر دو مجبوریم
ستاره دریایی

ستاره دریایی

زن همسایه تنش را میفروشد و من کتابهای قدیمی ام را بین ما فاصله زیاد نیست هر دو مجبوریم

زاهد

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد :

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

کوچه

به کوچه ای رسیدم که پیر مردی از آن خارج میشد ...
به من گفت : نــرو که بن بسته !
گوش نکردم و رفتم ...

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم ...

کوچه

به کوچه ای رسیدم که پیر مردی از آن خارج میشد ...
به من گفت : نــرو که بن بسته !
گوش نکردم و رفتم ...

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم ...

سلام به دوستای گلم

امیدوارم که همگی خوب باشین

میدونم که زیاد مطالب اینجا نمیذارم

همین که میتونم به وبلاگتون سر بزنم و متنهای

زیبای شما رو ببینم برام کافیه

همگیتون رو دوست دارم راقب خودتون باشین

باییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

یکبار هم وقتی منتظرت نیستم

به سراغم بیا...

بگذار خیالم غافلگیر شود!!!