هــرزه می نامیدخــتری راکه تـار مـویی بیـرون روسـری داردیا سـیگاری به دستیا دست عاشقی... در دستولی مـنهـرزه تـو را می خوانمکـه هـر سخن بی اساسیبا ذهـن ات همـبسـتر می شودو افکــاری این چنینحـرام زادهدر دامـنـت می پـرورانـد